English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (3765 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
lead U هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads U هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
head U ریاست داشتن بر رهبری کردن
conducted U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct U هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
take the chair U ریاست انجمنی را بر عهده داشتن
preside U ریاست جلسه را بعهده داشتن
presided U ریاست جلسه را بعهده داشتن
presiding U ریاست جلسه را بعهده داشتن
presides U ریاست جلسه را بعهده داشتن
presided U کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presiding U کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
preside U کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presides U کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
guidance U هدایت کردن وسیله یا هواپیمامنطقه پوشش سیستم هدایت هواپیما منطقه زیر پوشش سیستم هدایت
guidance U هدایت کردن سیستم هدایت هدایت
fighter direction U هدایت کردن هواپیماهای شکاری هدایت جنگنده ها ازروی ناو
prefectural U وابسته به مقام ریاست یادوره ریاست
reeducate U دوباره تربیت و هدایت کردن دوباره اموزش دادن
prefecture U مقام ریاست دوره ریاست
accentuate U اهمیت دادن برجسته نمودن
depone U عزل نمودن گواهی دادن
accentuated U اهمیت دادن برجسته نمودن
accentuates U اهمیت دادن برجسته نمودن
accentuating U اهمیت دادن برجسته نمودن
abash U خجالت دادن دست پاچه نمودن
superintended U ریاست کردن
superintending U ریاست کردن
superintend U ریاست کردن
superintends U ریاست کردن
to fill the chair U ریاست کردن
matronize U ریاست کردن
to take the lead U ریاست کردن
bossing U برجسته کاری ریاست کردن بر
bossed U برجسته کاری ریاست کردن بر
boss U برجسته کاری ریاست کردن بر
bosses U برجسته کاری ریاست کردن بر
inducing U وادار کردن
enforced U وادار کردن
compel U وادار کردن
compelling U وادار کردن
compels U وادار کردن
induced U وادار کردن
enforce U وادار کردن
compelled U وادار کردن
induces U وادار کردن
endue U وادار کردن
force U وادار کردن
enforcing U وادار کردن
impelled U وادار کردن
induce U وادار کردن
persuade U وادار کردن
impel U وادار کردن
persuading U وادار کردن
persuades U وادار کردن
enforces U وادار کردن
forces U وادار کردن
forcing U وادار کردن
impels U وادار کردن
impelling U وادار کردن
favorite son U نامزد ریاست جمهوری کاندیدای ریاست جمهوری
terminal guidance U هدایت موشک در مراحل اخرمسیر هدایت هواپیما ازفرودگاه یا به فرودگاه
maces U نوعی موشک هدایت شونده که با انرژی جنبشی هدایت میشود
mace U نوعی موشک هدایت شونده که با انرژی جنبشی هدایت میشود
homing guidance U هدایت هواپیما یا موشک بااستفاده از امواج رادار هدایت الکترونیکی
beamrider U موشک هدایت شوندهای که به وسیله اشعه رادار هدایت میشود
coerces U بزور وادار کردن
pacifies U به صلح وادار کردن
pacified U به صلح وادار کردن
coerced U بزور وادار کردن
enforces U وادار کردن مجبورکردن
pacify U به صلح وادار کردن
intimidates U با تهدید وادار کردن
enforcing U وادار کردن مجبورکردن
pacifying U به صلح وادار کردن
hustle U بزور وادار کردن
coercing U بزور وادار کردن
intimidate U با تهدید وادار کردن
bring on U وادار به عمل کردن
enforce U وادار کردن مجبورکردن
penance U وادار به توبه کردن
to persuade in to an act U وادار بکاری کردن
entrap into U با اغفال وادار کردن به .....
pacification U به صلح وادار کردن
hustled U بزور وادار کردن
enforced U وادار کردن مجبورکردن
coerce U بزور وادار کردن
hustles U بزور وادار کردن
to make repeat U وادار به تکرار کردن
hustling U بزور وادار کردن
overpersuade U کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
superintended U ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends U ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintend U ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending U ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
inertial guidance U سیستم هدایت داخلی موشک هدایت خودکار
stellar guidance U سیستم هدایت نجومی موشکهای هدایت شونده
constrain U بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains U بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something U چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
constraining U بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
reckon U حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckoned U حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckons U حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
obliges U وادار کردن مرهون ساختن
oblige U وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something U کسی را وادار به چیزی کردن
obliged U وادار کردن مرهون ساختن
to lead on U وادار به اقدامات بیشتری کردن
have U مجبور بودن وادار کردن
having U مجبور بودن وادار کردن
imprest U وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
to put any one through a book U کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
change of engagement U وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
trick someone into doing somethings U با حیله کسی را وادار به کاری کردن
varies U تغییر دادن تغییر کردن اختلاف داشتن
vary U تغییر دادن تغییر کردن اختلاف داشتن
enforcement U مجبور کردن وادار کردن به اکراه
enforce U مجبور کردن وادار کردن به کاری
incited U باصرار وادار کردن تحریک کردن
incites U باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforcing U مجبور کردن وادار کردن به کاری
incite U باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforced U مجبور کردن وادار کردن به کاری
inciting U باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforces U مجبور کردن وادار کردن به کاری
long U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
long- U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longed U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longer U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longest U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
longs U میل داشتن ارزوی چیزی را داشتن طولانی کردن
chairman U ریاست کردن اداره کردن
chairmen U ریاست کردن اداره کردن
change of leg U وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collects U وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collect U وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collecting U وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn U به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
extends U وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend U وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extending U وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
conductance U ضریب هدایت قدرت هدایت
move U وادار کردن تحریک کردن
moved U وادار کردن تحریک کردن
moves U وادار کردن تحریک کردن
gyro pilot U سیستم هدایت خودکار ناو هدایت ژیروسکوپی ناو هدایت نجومی خودکار ناو
glamorised U فریبا نمودن طلسم کردن
delineate U ترسیم نمودن معین کردن
immerses U غوطه ور کردن شناور نمودن
immersing U غوطه ور کردن شناور نمودن
glamorize U فریبا نمودن طلسم کردن
glamorized U فریبا نمودن طلسم کردن
extrapolating U قیاس کردن استقراء نمودن
glamorizes U فریبا نمودن طلسم کردن
condition U شرط نمودن شایسته کردن
glamorising U فریبا نمودن طلسم کردن
deposing U عزل نمودن خلع کردن
deposes U عزل نمودن خلع کردن
glamorizing U فریبا نمودن طلسم کردن
depose U عزل نمودن خلع کردن
delineated U ترسیم نمودن معین کردن
palpate U لمس کردن امتحان نمودن
adjusts U تصفیه نمودن تنظیم کردن
adjusts U تسویه نمودن مطابق کردن
adjusting U تصفیه نمودن تنظیم کردن
glamorises U فریبا نمودن طلسم کردن
immerse U غوطه ور کردن شناور نمودن
adjusting U تسویه نمودن مطابق کردن
extrapolates U قیاس کردن استقراء نمودن
immersed U غوطه ور کردن شناور نمودن
extrapolate U قیاس کردن استقراء نمودن
instate U برقرار کردن منصوب نمودن
find and replace U پیدا کردن و جایگزین نمودن
extrapolated U قیاس کردن استقراء نمودن
delineating U ترسیم نمودن معین کردن
delineates U ترسیم نمودن معین کردن
hopple U وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled U وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling U وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles U وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble U وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
celestial guidance U سیستم هدایت نجومی موشک هدایت موشک یا قمرمصنوعی با استفاده از صورفلکی
postulating U قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulated U قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulate U قیاس منطقی کردن فرض نمودن
postulates U قیاس منطقی کردن فرض نمودن
fractionate U تجزیه وتفکیک نمودن برخه کردن
To belittle oneself . To make oneself cheap. U خود را سبک کردن ( تحقیر نمودن )
jump instruction U دستور برنامه نویسی برای خاتمه دادن به یک سری دستورات و هدایت پردازنده به بخش دیگر برنامه
fall out U رخ دادن مشاجره داشتن
render U تسلیم داشتن دادن
rendered U تسلیم داشتن دادن
renders U تسلیم داشتن دادن
convect U هدایت کردن
guides U هدایت کردن
conducting U هدایت کردن
conducts U هدایت کردن
rede U هدایت کردن
guide U هدایت کردن
Recent search history Forum search
1Potential
1strong
1To be capable of quoting
1set the record straight
2دلیل قرار دادن no1 بجای number 1
2دلیل قرار دادن no1 بجای number 1
1Arousing
1pedal pamping
1construed
2من نمیتونم از دیکشنری فارسی به انگلیسی استفاده کنم چرا
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com